پیاله



می بندم این دهانِ پر از حرف را ولی

آخر سکوتِ لعنتی ام، داد می زند

هیچ وقت آن طور که خواستم، پیش نرفت. همیشه یک پای کار لنگ بود. همیشه در امیدوارانه ترین حالت ها، ناامید شدم. کار یک بار و دو بار هم نیست، یک روز و دو روز هم نیست. همیشه همینطور بوده! همیشه همینطور هست.

همیشه وقتی یک اتفاق خوب در آستانه ی رخ دادن بود، با خودم می گفتم که این یکی دیگر نقطه ی عطف زندگی من است و از اینجا به بعد هرچه پیش آید، خوش آید؛ فقط همین یک اتفاق بیفتد . . و آن یک اتفاق هیچگاه رخ نداد! هیچ موقع خوشحال از اتفاقی نشدم. هیچ زمانی را به خاطر ندارم که با همه وجود مشعوف و خوشحال باشم.

دیوانه ها، آدم به آدم فرق دارند و من هم متفاوتم با همه ی آن دیگری ها. من حال و هوای خاص خودم را دارم و این احوالات دلیل بر ناراضی بودنم از زندگی نیست. اینها که می گویم شرح حال و بسط احوالات است.

گاه گویم که بنالم ز پریشانیِ حالم

باز گویم که عیان است، چه حاجت به بیانم!!؟

داشتم زندگی می کردم و روزهایم را شب، که اتفاقی روزها و شب هایم را زیر و رو کرد و من ماندم و یک دلِ خوش خیال و زودباور. من در پایان دهه سوم عمرم، چنان نشاطی پیدا کرده بودم که روزهایم به امیدی شب می شد و شب هایم به امیدی روز و لحظه هایم قشنگ تر و قشنگ تر از لحظه های گذشته ام . . 

چه خوش است راز گفتن، به حریفِ نکته سنجی

که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد

تازه باور کرده بودم که در این جهان، حال خوشی را برای این حقیر هم در نظر گرفته اند و هرچه تا کنون گذشته است خاطره ای در اعماق ذهنم می ماند و حالا دنیای متفاوت امروزم، دیگر نمی گذارد اثری از روزهای پیشینم را در زندگی ببینم. . خیال خامی بود. خیال بچگانه و ساده انگارانه ای بود. چند صباحی و شامی بیشتر نگذشت که هر چه بود گذشت .

پیمانه ام، ز رعشه ی پیری به خاک ریخت

بعد از هزار دور که نوبت به ما رسید

دوباره مشغول شدم. مشغول عادی سازی ماجرا، مشغول آرام سازی دلم. کاری که در موضوعات مختلفی تجربه اش را بارها داشتم. هرچند این بار متفاوت بود. همه چیز طبق روال، و البته با سختی خاص خودش، خوب پیش رفت. تا اینکه دوباره شبی، دوباره پیامی و نشانه ای .

هرچه با خود خواندم که «من جرب المجرب حلت به الندامه» باز هم این دل وامانده ام نفهمید. آزموده را آزمودن خطاست. سالها دیالوگ فلان سریال را از حفظ بودم و میخواندم که «زندگی کوتاه تر از آن است که یک نفر را دو بار تجربه کنی!»، روزها و شب ها با خودم کلنجار می رفتم که واقعا باید چه کنم و چه تصمیمی بگیرم. از آن اتفاق می ترسیدم. من یک بار طعم تلخش را تجربه کرده بودم.

نتوان بست زبانش ز پریشان گویی

آن که در سینه به جز قلب پریشانش نیست

نمیدانم چند روز گذشت. یک ماه، دو ماه، هرچه! میان کشمکش عقل و دلم، جانب دل را گرفتم و دل هم برایم سنگ تمام گذاشت از حال خوب و قشنگ. حالا دیگر من دوباره خوش بودم و امیدوار و چون حالم خوب بود از او می گفتم و هرچه بود را او می دیدم و لحظه ها را با او می گذراندم. تا این که شبی، دوباره شبی، متوجه شدم که بازی کودکانه ای مرا به خودش مشغول کرده است. آقا اینها را که می نویسم اینطور ساده نخوانید. مرا آنقدر زجر داده است که به معنای واقعی کلمه خسته شده ام. خسته می دانید یعنی چه؟ آن مفهوم عامیانه اش را بگذارید کنار. خسته خیلی واژه ی عمیقی است.

سود و زیانِ من ز جهان، جز دلی نبود

آتش زدی و سود و زیانم بسوختی

شنیده اید به طنز می گویند فلانی از آن اتفاق دیگر آن آدم سابق نشد؟ حالا نه به طنز، اما دیگر نتوانستم آن که بودم، باشم. آن قدر همه چیز بی اهمیت شد که خودم از خودم نگرانم. خیلی ها ایراد گرفتند و می گیرند از این حجم بی تفاوتی! می دانی برادر! آدم برای زندگی اش انگیزه میخواهد.

چه جای غم اگر از این خراب‌تر بشود؟

که بیم زله‌ای نیست بعد از این، بم را

ترجیح می دهم که دیگر در این وبلاگ سوت و کور چیزی ننویسم. احساس خوشایندی ندارم. همین ها را هم راستش حالا که به انتهایش رسیده ام، پشیمانم از انتشار، اما حیفم می آید این همه سیاهه کردن ها را. همه ی انگیزه ی این وبلاگ به «تو»یی خیالی بود که دیگر حتی خیال هم نمی تواند از او بگوید. شاید روزی دوباره نوشتم. بستگی به حال و احوالم دارد.

میان همهمه‌ی عابران گُمَش کردم

ندیده بودمش ای کاش! گر چه دیدن داشت


چند روز قبل داشتم اینستا گردی می کردم، کنجکاو یکی از دنبال شونده هایم شدم، صفحه اش را مرور کردم. هرچه به گذشته رفتم، تغییرات بیشتری دیدم. طی 5 سال، آنقدر از لحاظ اعتقادی فرق کرده بود، که باورم نمیشد. اصلا آن آدم سابق نبود. شاید آن زمان خودش نیز فکر نمی کرده که 5 سال آینده قرار است به اینجا برسد. 

حالا او چون تغییرات ظاهری زیادی داشت، با ثبت لحظاتش، مطلع از روند تغییرش شدم. راستش را بخواهید، حالم خراب شد. دلم سوخت. غصه ام گرفت. شاید تغییرش به من ربطی نداشته باشد. اما آدم دلش می گیرد. یاد تغییر یکی از بهترین دوستانم افتادم. یعنی چهار پنج سال بعد به کجا می رسد؟

بعد نشستم خودم را مرور کردم. من 5 سال پیش چگونه بودم؟ الان چگونه ام؟ کاش من هم از تک تک افکارم عکس می گرفتم و امروز آن ها را مرور می کردم. اسمش را می گذاریم پختگی، اما واقعا از کجا معلوم که پختگی باشد؟

عشق دنیای مرا سوزاند، اما پیشکش

داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش


زاهد بودم، ترانه گویم کردی

سر فتنهٔ بزم و باده‌جویم کردی

سجاده‌نشینِ با وقارم دیدی

بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی

تو، هیچوقت نبوده ای!

هیچ زمان و هیچ جا، نبوده ای! لحظه ای حتی نبوده ای! همه ی این سال های متمادی را، همه ی آن بهارها، تابستان ها، پاییزها و زمستان ها نبوده ای! در آن روزهای داغِ خرما پزان نبوده ای؛ زیر برف و سوز و سرمای مغزِ استخوان ترکان نبوده ای! پای بساط چای ام نبوده ای! هم‌پای قدم زدن ها و پیاده روی هایم نبوده ای! نیمه شب ها میان خلوت اتاقم نبوده ای! صبح ها، چشم که باز کرده ام، نبوده ای! عصرها که به خانه برگشتم، انتظارم را نکشیده ای، چون نبوده ای! محل کارم را جابجا کردم، اتاقم را پنجره دار کردم، میز کارم را مرتب کردم، مبلمان تهیه کردم، کلی دمنوش و چای و نسکافه و مزخرفجات خریدم، گلدان هایم را آب دادم، که وقتی آمدی، پذیرایت باشم، اما تو که اصلا نبوده ای!! بازار و لباس خریدن و از آن تیپ پیرمردی فاصله گرفتن را به هوای آمدنت به راه انداختم، اما پس از خریدن هیچ لباسی، نبوده ای! مردادماه ها، میان جنگل بکر شمال نبوده ای! شبِ آن روستا، آسمان پر از ستاره اش را که می دیدم، نبوده ای! میان جاده و رانندگی و آهنگ های پی در پی، نبوده ای! درس که میخواندم، نبوده ای! حرم که رفته ام نبوده ای! کنار سفره ی افطار و سحرم نبوده ای! آن طرف خط، پشت باجه تلفن های همگانی پادگان نبوده ای! آن صبح دل انگیز، بین الحرمین نبوده ای! شعرهایی که یادداشت کردم، هیچگاه آن جا که باید به کارم نیامدند؛ جای جایش تو بودی، که نبوده ای! وقتی اعتقاداتم سست می شد، نبوده ای! آن لحظه ای که دیگر آن آدم سابق نبودم، نبوده ای! آرمان ها را که کنار گذاشتم و از دور به آنها خندیدم، نبوده ای! 

تو، هیچوقت نبوده ای!

آن که همیشه بوده، من بودم. آن که همیشه تو را در کنار خود، جا داده، من بودم. آن که با تو زندگی کرده و نکرده، من بودم. 

تو کمان کشیده و در کمین

که زنی به تیرم و من غمین

همه ترسِ من بُود از همین

که خدا نکرده خطا کنی


پ.ن: استغفرالله الذی لا اله الا هو و اتوب الیه

کاش ذکری یادمان می داد در باب وصال

در مفاتیح الجنان‌ش، شیخ عباس قمی

حرف آدمیزاد که سرش نمی شود! همیشه لجباز بوده، همیشه یک‌دنده بوده، همیشه حرف، حرف خودش بوده، تا دلت هم بخواهد خودخواه است؛ هرچه روضه بخوانی برایش، انگار با یک مجسمه حرف زده ای.

کسی که بی تو، دلش را به باد داده، منم

کجای شهر غزل را پی‌ات قدم بزنم؟

بگویند «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» عرضه می داریم: «شبِ شراب و بامدادِ خُمار»!

پیر مُغان، سزای عمل زود می دهد

تا توبه کرده ام، به خُمارم عذاب کرد



هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه، شکسته بالیِ من

من، خاطرات روزها، خوب به یادم می ماند. و در سررسیدش، بسته به درجه ی اهمیت ماجرا، در ذهنم مرور می شود آنچه در هفته ی گذشته، یا ماه و ماه های گذشته، یا سالیان گذشته بر من رفته است. مثلا هفته پیش این ساعت ها، اگرچه داشتم روبروی حرم، از نازنینی که چند ساعتی را با او گذرانده بودم خداحافظی می کردم، و همان موقع از اینکه ساعت ها زود گذشته بود و دوست نداشتم نعمت حضورش را به این راحتی از دست بدهم، ناراحت بودم، اما اکنون که خاطره ی بودنش، از ذهنم مرور می شود، هم حسرت نبودنش را دارم، هم حس شعف از با او بودن را.

یارِ این طایفه ی خانه بر انداز مباش

از تو حیف است، بدین طایفه دَم‌ساز مباش



گناهانم را دوست دارم!
بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده‌ام
می‌دانی چرا؟! 
آنها واقعی‌ترین انتخاب‌های من هستند!
سید علی صالحی
و تو، گناهِ زیبای منی؛ گناهِ جذاب و خاص و بی نظیر منی؛ گناهِ روزهای جوانی و شب های تنهاییِ منی. گناهِ پر از انرژی و نشاط و شادابی و شوری، که مرا، این منِ بی جان و خسته را، این منِ ساکن و فرسوده و وابسته را، از تمام آزارهای روزگار ناسازگار فراموشی داد و رساند به مطلقِ حیات، به محضِ زندگی، به رغبتِ بقا!
روزها، مفهوم دیگری پیدا کرده اند برای منی که روزهایم ناخودآگاه با یاد تو آغاز می شود. مناسبت ها، حال و هوای دیگری دارند حالا. مخلوطی ممزوج از تخیلات و خاطرات است لحظه های من. اینک اما ،آه!؛ ای شبِ سنگین دلِ نامرد .

اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تو را از خدا می‌گرفتم
و گر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر ره‌گذار تو جا می‌گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می‌نشستی
و گر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا می‌شکستی،
مرا می‌شکستی.
فریدون مشیری


بهترین سالهای زندگیت، چه‌کار کردی؟

به انتظار بهترین سالهای زندگیم نشستم!

آدم گاهی برای اتفاق های زندگی اش، هزار جور اما و اگر و شاید و کاش و کاشکی می آورد. با خودش می گوید اگر فلان کار را نکرده بودم و فلان حرف را نزده بودم، یا اگر الان کاری را بکنم، یا نکنم، زندگی ام فرق می کرد یا می کند! گاهی برای تسکین خودش، همه ی عواقب و اشکالات و مشکلات را ردیف می کند، تا به خودِ رنجورش بفهماند که بهتر شد که نشد، که بهتر شد که گذشت، که بهتر شد که رفت، که بهتر شد که نیامد! اما ته دلش، در اعماق خسته ی دلش، در تنگناهای فرتوت دلش، مدام زمزمه می کند که کاش شده بود، کاش نمی گذشت، کاش نمی رفت، کاش می آمد! .

ارتش‌های جهان

برای یدن من

با هم رقابت می‌کنند

از وقتی فهمیده‌اند 

بوسه‌هایم 

از هزار فرسنگی

درست روی لب‌های تو

فرود می‌آیند.

هنوز نفهمیده‌اند

راز این دقت

در لب‌های توست!

خودت را پنهان کن


 افشین یداللهی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متادعا Doug Wendy حوالیٖ من فروشگاه gtf2 Lori Meghan درباره سیستم های تهویه مطبوع خاطرات زندگی یک نویسنده سفر که گریه ندارد