زاهد بودم، ترانه گویم کردی
سر فتنهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشینِ با وقارم دیدی
بازیچهٔ کودکانِ کویم کردی
تو، هیچوقت نبوده ای!
هیچ زمان و هیچ جا، نبوده ای! لحظه ای حتی نبوده ای! همه ی این سال های متمادی را، همه ی آن بهارها، تابستان ها، پاییزها و زمستان ها نبوده ای! در آن روزهای داغِ خرما پزان نبوده ای؛ زیر برف و سوز و سرمای مغزِ استخوان ترکان نبوده ای! پای بساط چای ام نبوده ای! همپای قدم زدن ها و پیاده روی هایم نبوده ای! نیمه شب ها میان خلوت اتاقم نبوده ای! صبح ها، چشم که باز کرده ام، نبوده ای! عصرها که به خانه برگشتم، انتظارم را نکشیده ای، چون نبوده ای! محل کارم را جابجا کردم، اتاقم را پنجره دار کردم، میز کارم را مرتب کردم، مبلمان تهیه کردم، کلی دمنوش و چای و نسکافه و مزخرفجات خریدم، گلدان هایم را آب دادم، که وقتی آمدی، پذیرایت باشم، اما تو که اصلا نبوده ای!! بازار و لباس خریدن و از آن تیپ پیرمردی فاصله گرفتن را به هوای آمدنت به راه انداختم، اما پس از خریدن هیچ لباسی، نبوده ای! مردادماه ها، میان جنگل بکر شمال نبوده ای! شبِ آن روستا، آسمان پر از ستاره اش را که می دیدم، نبوده ای! میان جاده و رانندگی و آهنگ های پی در پی، نبوده ای! درس که میخواندم، نبوده ای! حرم که رفته ام نبوده ای! کنار سفره ی افطار و سحرم نبوده ای! آن طرف خط، پشت باجه تلفن های همگانی پادگان نبوده ای! آن صبح دل انگیز، بین الحرمین نبوده ای! شعرهایی که یادداشت کردم، هیچگاه آن جا که باید به کارم نیامدند؛ جای جایش تو بودی، که نبوده ای! وقتی اعتقاداتم سست می شد، نبوده ای! آن لحظه ای که دیگر آن آدم سابق نبودم، نبوده ای! آرمان ها را که کنار گذاشتم و از دور به آنها خندیدم، نبوده ای!
تو، هیچوقت نبوده ای!
آن که همیشه بوده، من بودم. آن که همیشه تو را در کنار خود، جا داده، من بودم. آن که با تو زندگی کرده و نکرده، من بودم.
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین
همه ترسِ من بُود از همین
که خدا نکرده خطا کنی
درباره این سایت